بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

بالاخره راه رفتی عزیزم

دخترم امشب بالاخره شما 3 قدم راه رفتی بدون کمک من.خیلی ذوق زده شدم عزیزم.برای راه رفتنت لحظه شماری میکنم که خوشگل راه بری...امیدوارم زودتر به طور کامل راه بری مامانی ...
28 دی 1392

13 ماهگیت مبارک گل دخترممممم

دخمل خوشمل من 13 ماهگیت مبارک عزیزم.....اولین ماه دومین سال زندگیتو پشت سر گذاشتیم. انشالله همیشه سالم و تندرست باشی.دوست دارم خیلیییییییییییییییی فراتر از اون چیزی که فکرشو میکنی. ...
23 دی 1392

امیر بهشتی شد

دختر خوشملم حکمت خدا به رفتن امیر بود.بعد از 2 هفته کما بودن امیر عزیزمون بهشتی شد.روز 5شنبه 5/10/92 طبق معمول هر روز ساعت 3 بعد از ظهر به مانی جون زنگ زدم تا ببینم وقت ملاقات خبر تازه ای شده یا نه.وقتی مانی جون گوشی رو برداشت دیدم داره گریه میکنه.یه لحظه فکر کردم امیر بهوش اومده و این گریه خوشحالیه.ولی چیزی شنیدم که دنیا روی سرم خراب شد.مانی جون گفت امیر رفت.دیگه دووم نیاورد بچه....شوکه شدم.آخه چرا امیر؟اون فقط 21 سالش بود؟چرا؟؟؟؟؟؟؟فقط گریه میکردم.جیگرم داشت آتیش میگرفت از معصومیت امیر.بیشتر از داغ امیر به به حال خاله ام گریه میکردم.آخه خیلی به امیر وابسته بود.همه ی زندگیش امیر بود.دفن امیر مونده بود برای روز شنبه.چون باید کارای اداری تموم...
21 دی 1392

اولین واستادن بیتا جونم

وروجک مامانی امروز 91/10/2 برای اولین بار از من گرفتی واستادی و دستاتو ول کردی....15 ثانیه ای واستادی.تبریک میگم گلممممممممم....ایشالله روز راه رفتنت البته هنوز تنبلی میکنی و روی زانو راه میری  ...
2 دی 1392

اولین واستادن بیتا جونم

بلاچه ی من امروز 92/10/2با دایی سینا نشسته بودیم که یهو دیدم از من گرفتی و بلند شدی دستاتو ول کردی و خودت واستادی.....تبریک میگم عشق منننننننننننن.ولی هنوز روی زانو راه میری ...
2 دی 1392

سفر به فومن

دخترکم روز 5 شنبه 28 آذر با بابایی تصمیم گرفتیم تا بریم رشت برای ملاقات امیر.اصلا حس خوبی نداشتم. ازاینکه شاید دیگه نتونم امیرو ببینم داشتم دیوونه میشدم.یخواستم برم ببینمش.از روز تصادفش همه فامیل اونجا بودن جز من.بابایی مهربونت هم وقتی دید من دوست دارم برم برنامه ریزی کرد تا بریم رشت بیمارستانی که امیر بستری بود.ساعت 9 شب حرکت کردیم و 3 نصف شب رسیدیم رشت.همه خواب بودن. صبح که بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه همگی رفتیم سمت بیمارستان و انتظار کشیدن تا وقت ملاقات. چه شرایط سختی بود.همه تسبیح و قرآن به دست با چشمان گریان دعاگوی امیر بودیم.اصلا نمیتونم بیان کنم اونجا چه حسی داشتم.بالاخره وقت ملاقات رسید و ما از پشت شیشه تونستیم امیرو ببینیم هر چ...
1 دی 1392

یک سالگیت مبارک پرنسس

پارسال چنین روزی ساعت 8:10 دقیقه صبح صدای گریه ی کسی رو شنیدم که 9 ماه تمام باهاش رویا پردازی کردم و قیافه ی نازشو تو ذهنم تجسم کردم.9 ماه باهاش حرف زدم و تو ذهنم تجسم کردم جوابمو میده....با هر تکونش عشق کردم و امید تازه ای پیدا کردم.همه ی امیدم به این بود که برم سنوگررافی و توی اون تی وی کوچولو دخترمو ببینم.کسی که تو این 9 ماه همنفس و همدم مامانیش بود.بالاخرا روز 23 آذر 91 دو هفته زودتر از موعدش من به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم و دخترمو بغل کردم.روز 23/9/91 من اولین بوسه ی سرشار از حسای غریبی که تجربه نکرده بودم به پیشونیت زدم و فهمیدم خدا چه نعمت بزرگی به من و همسرم داده.یه دختر نازنازی و خوشمزه.             ...
23 آذر 1392

"امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء"

دخترم اصلا دوست نداشتم تو وبلاگت خبرای بد بنویسم و صحبتی از غم و فصه بشه.ولی شما باید یاد بگیری که زندگی شادی و ناراحتی و خوشی و ناخوشی رو باهم داره.فقط باید یاد بگیری در برابر مشکلاتی که قابل پیشبینی نیست مقاوم باشی.امروز صبح یکی از بدترین خبرهای عمرمو شنیدم.پسرخاله ام "امیر" که که شهر فومن دانشجو هست تصادف کرده.یه از خدا بی خبری زده بهش و خودش فرار کرده.امیر اصلا حالش خوب نیست و تو کماست.ضریب هوشیاریش خیلی پایینه.امیر همبازی بچگی های منه.خیلی خیلی ناراحت شدم.از صبحی که این خبرو شنیدم یه لحظه آروم و قرار ندارم و فقط گریه میکنم.جوجوی دستای کوچولوتو ببر سمت خدا و با اون دل پاک و معصومت شفای امیرو ازش بخواه....تصور دنیای بی امیر اصلا زیبا نیس...
22 آذر 1392

دامن توتوی کفشدوزکی بیتاجونم

عروسکم امروز با مامانی رفتیم و وسایل مورد نیاز دامن توتویی که برای جشن تولد 1 سالگیت میخوام درست کنم خریدیم.شما هم که خیلی از تور خوشت اومده بود و باهاشون بازی میکردیی و منم از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس ازت گرفتم.انشالله بعد از ماه صفر برای تولد جشن مفصلی میگیرم.عاشقتم جوجه ی من ...
18 آذر 1392